روایت تلخ زنان و مردانی که در زمستان سردِ سخت، سرپناهی ندارند
به گزارش وبلاگ مویک، به مردم بگو این شبای سرد که با ماشینشون میرن بیرون، چند تا بسته نون و خرما با یک فلاسک آب جوش و چای همراه ببرن. اگه کارتن خوابا رو تماشا، به هر کدوم یه لیوان چای داغ و یه لقمه نون و خرما بدن.
بنفشه سام گیس در گزارشی که اعتماد منتشر کرد روایتی از زندگی شبانه افرادی به دست می دهد که در سرمای این روزهای تهران جا و سرپناهی برای خواب ندارند.
نیم ساعت مانده به نیمه شب، ضلع جنوب شرقی میدان شوش، بیخواب است و بیدار. کارتن خواب ها، بساط محقرشان را کف پیاده رو پهن نموده اند و منقبض و خمار، جنس های بی مصرف را زیر و رو می نمایند تا به چشم خریدار پرآب و تاب تر باشد؛ گلدان پایه شکسته، سه راهی خراب، کاپشن نخ نما، عروسک پارچه ای بی سر، سی دی معیوب، شلوار وصله دار، لیوان لب پر..... معلوم نیست این همه بنجل را از دورریز کدام سطل زباله پیدا نموده اند در آن روز و شب گردی های طولانی که پسمانده خانه ها و مغازه ها را می جورند دنبال ضایعاتی قابل فروش که هم، خرج نان بگردد و هم، خرج دود.
پیاده روی کوچه اوراقچی ها، خالی است. جلوی دیوارهای دودزده هیچ کسی ننشسته و کوچه، چراغانی است. یکی از ورودی های اصلی از برِ خیابان شوش به کوچه اوراقچی ها را هم با نرده قفل دار مسدود نموده اند. خلوتی کوچه اوراقچی ها، ترسناک است با آن نور زردِ زُل چراغ هایش که روی دیوارهای تا کمر سیاه از خاطره تحقیر می تابد. دختری که سر کوچه بن بست برِ خیابان نشسته و دوا دود می نماید، می گوید چند هفته قبل، ماشین های طرح ضربت آمده اند و هر چه کارتن خواب کنار دیوار اوراقچی ها بوده جمع نموده اند و برده اند ترک اجباری.
دختر، بیمار ترنس است. از برهم ریختگی و ناسازگاری هورمون هایش، فقط زمختی استخوان ها مانده و رگه محوی در تارهای صوتی وقتی حرف می زند. دختر، مربی والیبال نوجوانان بوده. همین حالا و بعد از 3 سال کارتن خوابی، همین طور که روی پله جلوی مغازه تعطیل نشسته هم، شمای ورزشکاری دارد با آن ساق های کشیده. همه زندگی اش داخل یک کوله پشتی سیاه رنگ چرک است و کیسه پلاستیکی گره خورده به مچ دستش. فاصله دودهایش را با خوردن تکه های کوچکی از بیسکویت پر می نماید. سه سال کارتن خوابی، بلاهای ناجوری به سرش آورده؛ دست های از ریخت افتاده ای که بارها زباله ها را زیر و رو نموده تا غذایی برای خوردن پیدا کند، گونه های فرو رفته ای که بازتاب گرسنگی های مفرط است، لباس مندرس و کثیفی که گواه سر گذاشتن بر بالین آسفالت و موزاییک و خاک خیابان است ....
دندونات همه ریخته.
وقتی دود دوا را با لب های نازکش می مکد، صورتش شبیه به پیرزنی می گردد که به زندگی با آرواره های خالی خو نموده. همین طور که شعله فندک را زیر کفی بازی می دهد تا هرویین جامد ذوب گردد، آب دهانش را می بلعد و با چشم هایی که معلوم نیست از سرما به اشک افتاده یا غصه، می گوید: خیلی چیزای با ارزش تر از دندونام رفت.
نه گرمخانه راهش می دهند نه سرپناه شبانه چون هویت جسمش بلاتکلیف است. بارها پشت در گرمخانه ها التماس نموده و اشکریزان از تحقیر و توهین های رکیکی که نثارش شده، دوباره به کوچه های سرد برگشته. حالا هم که سطل های زباله خیابان سر ناسازگاری گذاشته اند؛ خالی تر از همواره.
نمی تونم برم دزدی. نمی تونم برم خفت گیری. خودمو می فروشم.
هیاهوی زن و مردی که می دوند به سمت فرعی، بغضش را بند می آورد .
ماموری در کار نیست. یک ماشین ون فوریت های اجتماعی شهرداری آمده و نزدیک میدان شوش، جلوی بساط کارتن خواب ها توقف نموده و مرد و زن، از وحشت ترک اجباری، پا گذاشته اند به فرار. غم انگیزترین صحنه ای است که می بینم. کارتن خواب، جانی برای دویدن ندارد. ده ها زن و مرد معیوب و خمار، یکی کاسه آش نیم خورده به دست و یکی کیسه ای پر از آشغال و یکی توبره ای از ماترک زنده بودنش، روی زانوهای خمیده و با شانه های قوزی، با آخرین توانی که دارند، ماراتن مضحکی از تقلای برخاسته از ترس نمایش می دهند. به سمت میدان که می روم، بقایای بی خانمانی، روی پیاده رو رها شده؛ بسته بندی های کوچک آلوچه، نیم سوزهای هنوز مشتعل، انبوهی از کیسه و اسباب پلاستیکی برای روشن کردن آتش.
بساط دارها؛ کارتن خواب هایی که پیچ و میخ و جلد کاست و کفش لنگه به لنگه و آچار بی دسته و کلوچه تاریخ مصرف گذشته می فروختند، سراسیمه، خرده آشغال هایشان را داخل کیسه و کوله پشتی می چپانند تا زودتر از مهلکه بگریزند. همه اینهایی که فرار کردند، جان دارترها و سرپاترها بودند. نزدیک میدان، صحنه گسترده ای از فروپاشی مطلق است؛ مردان و زنانی خشکیده که حواس تشخیص روز و شب را هم از دست داده اند، گوشه های پیاده رو به حال خود رها شده اند.
مرد لبو فروش که شعله گاز پیک نیکی بساطش را به امید چراغ روشن دو سه دکه کبابی و سیگار و آبمیوه نزدیک میدان، هنوز خاموش ننموده، به این بدن های پوسیده نگاهی می اندازد و رو به من می گوید: اینا هم خدایی دارن. قبول نداری؟
شمال میدان شوش، دو اتوبوس شرکت واحد، تبدیل شده به گرمخانه سیار. هر کارتن خوابی که می آید پشت در اتوبوس ها، مددکاراجتماعی اسمش را می پرسد و یادآوری می نماید که مصرف مواد و سیگار و دعوا داخل اتوبوس ممنوع است. مددکار می گوید هر فرد بی خانمانی می تواند تا 5 و نیم بامداد، داخل اتوبوس ها بماند و استراحت کند. موتور اتوبوس ها روشن است تا بخاری اتوبوس هم روشن باشد.
به کارتن خواب های داخل اتوبوس، پتو می دهند و غذا؛ غذایی که اغلب، مردم نیکوکار می آورند مثل همان جوانی که بوکسور بود و با پژوی سورمه ای آمد و از صندوق عقب ماشینش، 30 ظرف یک بارمصرف برنج و خورش به دست مددکار داد برای کارتن خواب های داخل اتوبوس و در جواب مددکار که می گفت ما هیچ حال این بچه ها رو نمی فهمیم، گفت: من می فهمم. من خودم کارتن خواب بودم. دو سال کارتن خواب بودم توی بهشت زهرا. من می فهمم.
دو ساعت بعد از نیمه شب، دمای هوا رسیده به 3 درجه زیر صفر. انگار دور تهران پوسته ای از یخ کشیده اند. نسخه های کلیشه ای مثل راه رفتن و دویدن درجا، حریف سوز سردی که تا مغز استخوان می رسد نیست. نیم ساعت تحمل این هوا و این سرما، جواب خیلی سوال ها را می دهد؛ چرا کارتن خواب، پر از نفرت و خشم می گردد، چرا وقتی دنبال زباله ها، سطل ها را زیر و رو می نماید یا در فاصله کیلومترها پیاده رفتن هایش برای رسیدن به نان یا مواد، سر بالا نمی گیرد به آدم ها و ماشین ها نگاه کند، چرا نمی خندد، چرا به گرسنگی های ویران نماینده اش بی محلی می نماید، هزار چرای دیگر از همین جنس. سرمای رخنه نموده در بی پناهی، هر خاصیت انسانی را در آدم فلج می نماید.
گرمخانه های سیار میدان راه آهن، دو اتوبوس شرکت واحد که شمال میدان ایستاده اند، پر شده. پیرمرد کارگر که از روستاهای اطراف تبریز به تهران آمده دنبال شغل و 8 ماه است خیابان های تهران را بالا و پایین می رود و گوشه میدان ها می نشیند که یک نفر پیدا گردد و برای بنایی و نقاشی ساختمان و حمالی آجر، کارگر بخواهد و هنوز آن یک نفر پیدا نشده، سرمازده و گرسنه، پشت در اتوبوس ایستاده و به مددکار اجتماعی التماس می نماید که به او هم جا بدهد.
پیرمرد می گوید از میدان شوش تا اینجا پیاده آمده چون وقتی به اتوبوس های شوش رسید، آنها هم پر شده بود. مددکار کوشش می نماید کف اتوبوس ها جای خالی درست کند که حالا علاوه بر پیرمرد کارگر، 5 کارتن خواب هم پشت درهای اتوبوس ها ایستاده اند.
مددکار به مرد کارتن خوابی که زباله های سطل پیاده را زیر و رو می نماید، ماشین ون سبز رنگ شهرداری را نشان می دهد و می گوید می تواند او را بفرستد گرمخانه. کارتن خواب، لابه لای حرف زدن های مددکار، دستکش پشمی را به آهستگی از دستش بیرون می آورد در حالی که اثر درد، ابروها و چشم هایش را در هم می پیچد. روی انگشت های سیاه و پینه بسته اش، تاول سیاه تری ضخامت انگشت ها را دو برابر نموده. مرد کارتن خواب فکر می نماید کی و کجا دست بی دستکش در سطل زباله برد و یادش نمی آید. همانطور که جعبه ها و بطری های پلاستیکی داخل زباله ها را توی گونی بزرگی می اندازد، به بساط مادام نگاه می نماید و می گوید که گرمخانه نمی رود.
مادام زن میانسالی است که گوشه میدان راه آهن، بساط پهن می نماید. 8 سال قبل، وسط سرمای زمستان بود که مادام را گوشه میدان راه آهن دیدم. آن زمان، هنوز ایستگاه متروی راه آهن راه نیفتاده بود. مادام، از نیمه شب تا سپیده صبح، ضلع شمال غربی میدان می نشست و سیگار می فروخت. جوان تر بود و چاق تر. حالا، لاغرتر شده، دندان هایش ریخته، گونه هایش گود افتاده، تخم مرغ آب پز و تنقلات و چای هل دار هم به بساطش اضافه نموده و جلوی ساختمان مترو می ایستد.
چلوکبابی کنج میدان، برای بساط مادام سیم کشی نموده و بالای سرش چراغ روشن می گردد از نیمه شب تا سپیده صبح. شهرداری هم برایش چوب می آورد که داخل پیت حلبی آتش روشن کند. مادام، یکی از همین کارتن خواب هاست، فقط سرپاتر و با لباس های ضخیم تر .....
دیشب، مرد جانبازی که ساکن خیابان فلاح است و هر وقت حالش خوب باشد، با همسر و فرزندش، چند ظرف یک بارمصرف غذا، از غذایی که در خانه شان درست نموده اند، چند عدد میوه و چند تکه لباس به دست می گیرند و می روند سراغ کارتن خواب هایی که کسی آنها را نمی بیند، به من می گفت: به مردم بگو این شبای سرد که با ماشینشون میرن بیرون، چند تا بسته نون و خرما با یک فلاسک آب جوش و چای همراه ببرن. اگه کارتن خوابا رو تماشا، به هر کدوم یه لیوان چای داغ و یه لقمه نون و خرما بدن.
منبع: عصر ایران